راتاراتا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

دنیای راتا

پیشاپیش عیدتون مبارک

الهی با خاطری خسته از اغیار و به فضل تو امیدوار ،دست از غیر تو شسته و در انتظار رحمتت نشسته ام .بدهی کریمی، ندهی حکیمی.بخوانی شاکرم، برانی صابرم. الهی احوالم چنان است که میدانی و اعمالم چنین است که میبینی . نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز ، یا ارحم الراحمین بهترینها را در این روزهای پایانی سال برای خانواده و دوستانم که بهترینها هستند مقدر فرما...آمین ...
29 اسفند 1391

بابابزرگ ای کاش قبل رفتنت میدیدمت و بوست میکردم

      سلام پدر بزرگ اخه من تازه 31 ماهمه چقدر زود رفتی .............دوست دارم خبردرگذشت(…پدربزرگ..)عزیز چنان سنگین و جانسوز است که به دشواری به باور می‌نشیند، ولی در برابر تقدیر حضرت پروردگار چاره‌ای جز تسلیم و رضا نیست خداوند قرین رحمتش فرمایدكه از دست ما بر مياد فاتحه و صلوات براي آرامش و شادي روح اين بزرگوار... خدايا به خانوادشون و بابای عزیزم صبری عظيم و طول عمري باعزت بده ...آمين...  براي شادي روح اين پدر عزيز يك فاتحه  ميفرستيم ... ممنون   ...
27 اسفند 1391

دعای یک مادر .............

  خداوندا… اگر یک نگاهی به من بیاندازی، می‌بینی که دست‌هایم را تا جایی که کت و کول و استخوان‌های کتفم اجازه داده به سمت درگاهت دراز کرده‌ام و دارم دعا می‌کنم… برای خودم که نه… برای پسرم… آخر می‌دانی چیست؟ اوضاع دنیا خیلی خراب شده… آن‌روزی که تصمیم گرفتیم بچه‌دار بشویم، هنوز چمن‌زار دنیا، لجن‌زار نشده بود… گفتیم بچه می‌آید، دور هم هستیم… تخمه می‌شکانیم، پوشک عوض می‌کنیم، چایی می‌خوریم، پوشک عوض می‌کنیم، تام و جری می‌بینیم، باز پوشک عوض می‌کنیم… و الخ… آن روز هنوز به اقتصاد دنیا به هم نریخت...
3 اسفند 1391

چشمهای بارانی

خیلی وقته چشمهای من از فکر دیدنت بارانیست سالهست دریای عشقم از دوری تو طوفانیست دیگه کاسه صبرم لبریز شده از بی تو بودن خدایا انتظار دیدن پسرم چقد طولانیست ...
24 بهمن 1391

29 ماهگی همه زندگیم

به اندازه تمومه دنیا دوست دارم پسرم بعضی وقتها نمیدونم چرا قلبم درد میگیره و هوای تو رو میکنه خدا کنه وقتی به امید خدا واسه خودت مردی شدی از داشتن مادری مثل من خجالت نکشی .اخه من برات کاری نکردم و تا اخر عمرم مدیونتم عزیزم دلم بدجوری شکسته خدا کنه هیچوقت منو به خاطر به دنیا اوردنت سرزنش نکنی ......الانم که واسه خودت مردی شدی و دیگه پوشک نمیپوشی و خودت میری دستشویی پسرم با همه چه خوب و چه بد مهربون باش خوش زبون باش چون ارزوی مادرته ..من خیلی دلم برات تنگ میشه ولی همه رو میریزم تو خودم که بابایی ناراحت نشه ولی بعضی وقتها تحملم تموم میشه و برای دلتنگ شدنم زارزار به حال خودم گریه میکنم که چرا نباید کنارم باشی دوست دارم عشقم بدو...
30 آذر 1391