راتاراتا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دنیای راتا

دنیای این روزهای من

حواست نبود و عاشقت شدم دلم تنگ شده برایت...اما نمی شود برایت بگویم از این دلتنگی.دلتنگی را نشانت میدهم با این نوشته جایی میگذارم که شاید یک روز از ان گذر کنی بخوانی...و کاش بدانی که مخاطب من تو بوده ای و تویی که اگر اجازه داشتم نشانت میدادم به همه و میگفتم ............او را نگاه کنید....تمام دنیای من است و خودش نمیداند پیشاپیش سال نو مبارک پسرم دوست دارم   ...
28 اسفند 1392

دلم گرفته پسرم

دوست دارم سلام ای گمشده ی روزهای گـُنگ من در تقویم خاطره ها . . . هرکجا هستی باش ! دیگر مهم نیست . . . دیگر \"هیچ چیز\" برایم مهم نیست . . . خوبی؟! خوبی ای خوب ترین ِ روزهـای خوبِ من؟! روزهای برباد رفته . . . خوبی ای برباد رفته؟ از یاد رفته؟! هنوز در یادی . . . در یادی و در باد میرقصی، شادی! و کم کم، رقصان رقصان محو میشوی . . . نمیدانم ! نمیدانم، درصد ِ راستی ِ \"دوستت دارم\" هایت را نمیدانم! من هنوز نمیدانم چرا شادی! هنوز نمیدانم چه کس، چه وقت و چرا اتفاق افتاد؟ ! . . . نمیدانم چه شد و . . . و چه خواهد شد ! نمیدانم چه حالی داری حالا . . . من هنوز \"خیلی\" چیزها را نمیدانم . . ...
27 بهمن 1392

رفتن بابایی به دلیجان

سلام پسرم امروز بابایی رفت شهرشون مامانی دلتنگه و داره غصه میخوره ای کاش میتونستم اینجا همه چی رو برات بنویسم و باهات درد دل کنم ولی ............. فقط بدون مامانی به عشق تو زنده مونده پس تو تنهاش نزار             ...
10 بهمن 1392

40 ماهگی پسرم

همیشه دلت میخواد شیر باشی همش میگی من شیرم .....شیر من دوست دارم وامیدوارم به حق امام رضا که امشب شب رحلت اون ضامن اهوی عاقبت بخیر بشی و باعث افتخار منو بابایی باشی و هستی .عاشقتم عشقم روز تولد فاطیما با هم عکس گرفتن .....قربونش برم که فشن مامانه..    تولد شش سالگیت مبارک فاطیما جون   ...
30 دی 1392

درد مامان

سلام پسرم خیلی دلم برات تنگ میشه و هیچکس نمیخواد بفهمه و درک کنه همه میگن یه روز خودت بزرگ میشی و برمیگردی ...............اخه پس کی/؟؟؟؟ وقتی میبینم میای خونه اونم فقط برای چند ساعت و با بغل بابایی وخاله ومامان بزرگ ودایی ها وحتی اقاجون وهمه همه میری باهاشون بازی میکنی ولی حتی ماچ کردنت برام یه حسرته دلم به اندازه یه دنیا میگیره و بغض گلومو فشار میده و قلبم واسه بغل کردنت یه دل سیر پرپر میزنه ...... تا کی نمیخوای من مامانت باشم مگه اون موقع که تو شکمم بودی بهم قول ندادی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟ پس تو هم؟اره مامان تو هم ؟؟ امروز بابایی منتم کرده بود که به خاطر من خونه نمیمونی .............اگه بدونی اون لحظه به من چی گذشت ...
9 آذر 1392