راتاراتا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

دنیای راتا

یکی بود یکی نبود

1390/9/15 0:12
نویسنده : مامان لیلا
398 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود.....

قصه

داستان

یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .
مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .خدا به مرد گفت :به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .خدا به زن گفت :به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .خدا خندید و زمین سبز شد .خدا گفت :از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به اوبنوشاند .مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .خدا گفت :با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...خدا خوشحال بود
چون دیگرغیر از او هیچ کس تنها نبود دردونه مامان،ماچقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)