راتاراتا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دنیای راتا

امشب دلم خیلی گرفته .........میخواهمش.

دلم گرفته....خیلی گرفته....دلم تنگه ....خیلی تنگه..... عزیزم رو می خوام .قشنگترین ترانه زندگی ام رو می خوام . خدا جون....به خدا من مادرم و دل مادر برای دیدن فرزندش خیلی کوچیکه.نمی تونه زیاد تحمل کنه.خودت اینجوری آفریدی و حالا........... چطوری رو من حساب کردی که بتونم دوری پسرمو تحمل کنم؟ نکنه منو اشتباه گرفتی مهربونم.؟ تو که هیچ وقت منو تنها نذاشتی دیگه تحمل اینو ندارم که ازم دور باشه و همش نگرانش باشم . خسته شدم از اینکه هر روز چند ساعت پسرمو می بینم و دارم کم میارم. خدا جون فقط می خوام بغلش کنم و غرق بوسش کنم .شبها کنارم بخوابه و براش لالایی بخوانم و بوی تنش رو استشمام کنم وصبح با صدای مامانی گفتنش بیدار شم ....
15 شهريور 1393

دل نوشته ای برای پسرم

سلام به عزیزترین زندگی ام .سلام به امید زندگیم .سلام به گرمی عشق مادری به فرزند دلبندم . پسر عزیزم تمام لحظات زندگی ام  را با تو می گذرانم هر چند که با من و در کنار من نیستی ولی یاد تو و عشق تو در وجود من است و لحظه ای از من جدا نمی شود تجسم چهره خندان و زیبایت برایم بسیار دلنشین است و من را چنان بی تاب تو میکند که نم دانم چه کنم ...عزیزکم ثانیه های زندگیم بدون تو بسیار تلخ اند وبه کندی می گذرند ولی وقتی تو کنارم هستی عقربه ها مثل برق حرکت می کنند و من دوباره تنها می شوم و تنها عطر وجود سرشاراز انرژی ات را در خانه استشمام می کنم .دیدن جای خالی تو دلم را مالامال غم و درد میکند.     ...
12 شهريور 1393

یک روز قبل از تولدت

سلام پسرم یک روز قبل از تولدت با هم رفتیم خون تانیا جون و تو با پارسا و پوریا کلی بازی کردی و خوش گذروندی و بعدش بردیمت لب دریا و دلت نمخواست بریم خونه .منو بابایی از خوشحالی تو لذت میبردیم ..دوست دارم ...
26 مرداد 1393

تبلور عشقی بی همتا

دلبندم ..بازشبی دیگر و بی تابی دیگر مرا فرا گرفته است هر روز بیشتر از روز قبل می فهمم که چه لذت توام با دردی دارد این مادر شدن این حس مادرانه هیچ منطق و زبانی سرش نمی شود وقتی طغیان می کند دیگر نمی توان آن را آرام کرد هیچ قدرتی یارای مقابله با آن را ندارد هیچ دارویی تسکین دهنده آن نمی باشد امشب هم مثل شبهای دیگه نازنینم را در برندارم و این امر که چند روز دیگر صبر کن را نمی فهمم..... و نمی خواهم بفهمم فقط او را می خواهم با چشمان زیبا و محبت وصف ناپذیرش بدون تاخیر.... در همین لحظه می خواهم ولی کسی به من گوش نمی دهد..... به یکباره آنچنان تمنای بودنت را می کنم که ا...
19 مرداد 1393

اواسط 48 ماهگی

پسر گلم ازهمان ابتدای خواسته شدنت تاهمین امروز.هرروز وهرلحظه برایمان روز تازه ای ساختی اینکه آدمو شاد کنی با خنده هات شیرین کاری هات به تفکر وامیداری با رفتارات وعکس العملهات .همه این رفتارها این شادی ها این امیدها بواسطه ی تو در کنارمان پیش میاید من به داشتن تو افتخار میکنم وتنها شوق زندگی من هستی .پسرم دوست دارم همیشه مراقب شادبودنت باشی ومثل مامانت به خاطر دیگران وچیزهای بی ارزش غصه نخوری .من خوشحالم از اینکه تو پسر منی وخدا روشکرمیکنم که به من لیاقت مادر شدن رو داده وامیدوارم بتونم برات مادر خوبی باشم   ...
18 مرداد 1393