راتاراتا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

دنیای راتا

واکسن هجده ماهگی و کابوس

سلام دوستان ...خبر خوبم اینه که دیگه راتا جونم تا 6سالگی واکسن نداره . سه شنبه بهمن روزی بود که پسرم باید واکسن میزد ولی چون اداره بهداشت دوشنبه ها واکسن میزد با اجازه دکترش یک روز زودتر واکسنش رو زدیم آخه نمی خواستم تا هفته دیگه صبر کنم چون میترسیدم دوباره سرما بخوره و واکسنش عقب بیفته خلاصه از بابت واکسن تا 6سالگی خیالمون راحت شد هر چند تا امروز پسرم تب داشته و خوب نمیتونه راه بره .مامان برات بمیره که به روی خودت نمیاری راتای گلم امیدوارم همیشه سالم و شاداب باشی و هیچ وقت مریض نشی عزیز دلم .... خدا میدونه که مامانی اصلا دلش یک لحظه طاقت بیتابی و بی قراری تو رو نداره.خدای بزرگ ...خدای خوب و مهربون هیچ مادری رو بوسیله سلامت فرزندش ...
24 اسفند 1390

واکسن هجده ماهگی و کابوس

سلام دوستان ...خبر خوبم اینه که دیگه راتا جونم تا 6سالگی واکسن نداره . سه شنبه بهمن روزی بود که پسرم باید واکسن میزد ولی چون اداره بهداشت دوشنبه ها واکسن میزد با اجازه دکترش یک روز زودتر واکسنش رو زدیم آخه نمی خواستم تا هفته دیگه صبر کنم چون میترسیدم دوباره سرما بخوره و واکسنش عقب بیفته خلاصه از بابت واکسن تا 6سالگی خیالمون راحت شد هر چند تا امروز پسرم تب داشته و خوب نمیتونه راه بره .مامان برات بمیره که به روی خودت نمیاری راتای گلم امیدوارم همیشه سالم و شاداب باشی و هیچ وقت مریض نشی عزیز دلم .... خدا میدونه که مامانی اصلا دلش یک لحظه طاقت بیتابی و بی قراری تو رو نداره.خدای بزرگ ...خدای خوب و مهربون هیچ مادری رو بوسیله سلامت فرزند...
24 اسفند 1390

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود.....   یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.خدا غم آنها را می دید و غمگین بود . خدا گفت :شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .خدا به مرد گفت :به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .مرد زیر بارا...
15 آذر 1390

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود..... یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.خدا غم آنها را می دید و غمگین بود . خدا گفت :شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .خدا به مرد گفت :به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .مرد زیر باران خ...
15 آذر 1390

قصه تکراری مادر شدن

 قصه تکراری مادر شدن، دانستن اینکه هیچ کس هرگز نمی‌تواند کودکت را به اندازه تو دوست داشته باشد. حیف که آدمیزاد، دیر، خیلی دیر می‌فهمد که مادر بودن یعنی چه... که چقدر یک مادر بچه‌اش را دوست دارد، چقدر تکه تکه شدن در این عشق هست، چقدر غمگین و باشکوه است مادر بودن، چه بار سنگینی است و همه اینها را وقتی می‌فهمی که مادر شده‌ای ...
15 آذر 1390

قصه تکراری مادر شدن

قصه تکراری مادر شدن، دانستن اینکه هیچ کس هرگز نمی‌تواند کودکت را به اندازه تو دوست داشته باشد. حیف که آدمیزاد، دیر، خیلی دیر می‌فهمد که مادر بودن یعنی چه... که چقدر یک مادر بچه‌اش را دوست دارد، چقدر تکه تکه شدن در این عشق هست، چقدر غمگین و باشکوه است مادر بودن، چه بار سنگینی است و همه اینها را وقتی می‌فهمی که مادر شده‌ای ...
15 آذر 1390

عاشقتم که انقدر عشقی

یکسال و چند ماه  از حضور فرشته کوچولوی مهربونی در خونه عشقمون میگذره و حضورش روز به روز قشنگتر و دلنشین تر می شود . راتای عزیزم دوست دارم تمام دنیا را به پایت بریزم عشق مادرانه نثارت باد و هستی ام فدای خنده های کودکانه و معصومانه ات .   ...
15 آذر 1390

عاشقتم که انقدر عشقی

یکسال و چند ماه از حضور فرشته کوچولوی مهربونی در خونه عشقمون میگذره و حضورش روز به روز قشنگتر و دلنشین تر می شود . راتای عزیزم دوست دارم تمام دنیا را به پایت بریزم عشق مادرانه نثارت باد و هستی ام فدای خنده های کودکانه و معصومانه ات . ...
15 آذر 1390

دکتر راتا

نازنینم ...باتو زندگی چقدر زیباست و لحظه ها چقدر شیرین اند .عطر تنت فضای خانه دلمان را پر کرده و لحظه هایمان را نور باران...   ...
14 آذر 1390

دکتر راتا

نازنینم ...باتو زندگی چقدر زیباست و لحظه ها چقدر شیرین اند .عطر تنت فضای خانه دلمان را پر کرده و لحظه هایمان را نور باران... ...
14 آذر 1390